محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 1 روز سن داره

محیا زندگی مامان و بابا

روزهای اول زندگی من

1392/8/29 11:28
375 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 17 اردیبهشت بابایی حدود ساعت ده اومد بیمارستان دنبالمون تا همه با هم بیایم خونه طفلی مامانی خیلی درد داشت به سختی میتونست راه بره منم که واسه خودم خوابیده بودم قبل از ترخیص از بیمارستان ازم آزمایش خون رفتند که خداروشکر فاویسم نبودم اما یه کوچولو زردی داشتم که به مامانی گفتند فردا دوباره چک کنید وقتی پام به خونه باز شد، مامانی و بابایی همه چیز رو از قبل آماده کرده بودن، اتاقی واسم چیده بودند، کلی لباس و اسباب بازی برام گذاشته بودند توی کمد (دست مامان بزرگ و بابابزرگ به خاطر خرید سیسمونی درد نکنه انشالا بزرگ بشم جبران میکنم حالا فقط میتونم واسشون بخندملبخند) مامانی از توی بیمارستان خیلی سعی میکرد بهم شیر بده اما هنوز شیر نداشت به ناچار مامان بزرگ مجبور شد از توی بیمارستان بهم شیر خشک بده اونم با قاشق تا خدای ناکرده به شیشه شیر عادت نکنم نمیدونید چه کار سختی بودم کلی معطل میشدم تا یه کوچولو شیر بخورم از همه اونهایی که اینقدر زحمتشون دادم عذرخواهی میکنم ببخشید دست خودم نبودم خب چکار کنم بلد نبودم بخورم دیگهآخ روز چهارشنبه 18 اردیبهشت بابایی و مامان بزرگ بردنم واسه واکسن بد تولد بعد هم بردنم که زردی ام رو چک کنن که متاسفانه یه مقدار رفته بود بالا  روز بعد هم بردنم واسه آزمایشات غربالگری و مجددا تست زردی که این دفعه دکتر گفت نیاز به مهتابیه طفلی بابایی رفت و مهتابی کرایه کرد آورد خونه منو لخت کردن یه چشم بندی واسم زدن و یه شورتی هم کردن پام و گذاشتنم زیر مهتابی منم که عادت نداشتم تا میتونستم گریه کردم (طفلی مامانی و مامان بزرگهام هم خیلی ناراحت بودن) خلاصه به هر وضعیتی بود تحمل کردم زیر مهتابی بودن رو اما باید هر دو ساعتی که اون زیر میموندم به اندازه بیست دقیقه میومدم بیرون تا شیر بخورم و گلاب به روتون عوضم کنند الهی بمیرم واسه مامانی خودش داشت از درد میمرد اما هی میومد پیش من منو بلند میکرد شیر میداد عوضم میکرد طفلی وقتی میخواست از جاش بلند بشه به خودش میپیچید خیلی روزهای بدی بود شب تا صبح هم مامانی بالای سرم بیدار میموند تا خدای نکرده اون چشم بند کذایی از چشمم کنار نره و چشمم آسیب ببینه و همینطور شیرم بده مامانی توی این مدت خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست از سینه خودش بهم شیر بده البته چه شیر دادنی من بلد نبودم مک بزنم طفلی شیر میدوشید با شیشه بهم میداد آخه خوردن شیشه خیلی راحت تر بود واسه من تنبل خیال باطلخلاصه هر روز هی میبردنم آزمایشگاه تا زردیم رو چک کنن ومرتب از کف پام خون میگرفتن آخه یکی نبود به اینا بگه مورچه چیه که کله پاچش چی باشه مگه من چقدر خون دارم که هی ازم خون میگیرید یه روز که بردنم آزمایشگاه زردیم شده بود 12 مامان خیلی گریه کرد آخه خیلی نگرانم بود بردنم پیش دکتر تابان دکتر باحالی بود مهربون بود و خوش اخلاق گفت چون وزنش کمه این مقدار طردی واسش خطرناکه آدرس یه جایی رو داد که بریم مهتابی کرایه کنیم و  بگذاریمش به مامان هم گفت که 48 ساعت بهش شیر خودت رو نده و برای زیاد شدن شیر دمبیزک گاو از چهارراه مشیر بگیر و بخور طفلی مامانی همش با شیردوش شیر میدوشید و میریخت دور مامانی که این قدر بد غذا بود به خاطر اینکه شیر داشته باشه هر چی بهش میگفتند میخورد از دمبیزک گاو گرفته تا دلستر و عناب و ... ممنون مامان خوبم انشالا جبران میکنم بالاخره تونستم این روزهای سخت رو پشت سر بگذارم و زردیم خوب شد اینم چند تا عکس از اون روزهای بد ببینید چقدر کوچولو بودم این عکسه رو خاله مریم گفت با لاک پشته بگیرم که بعدا خاطره میشه مرسی خاله جون مهربونم کلی بووووووووس ماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الهام مامان محیا
11 آذر 92 11:33
سلام عزیزم وبلگ نو مبارک خانومی تو پست ( دوست جدیدت) که پرسیده بودی همونجا جواب دادم که چطوری این عکسها رو کار میکنم... ندیدی؟؟؟؟ می بینم که محیا هم اردیبهشتیه منم 12 اردیبهشتم منتظر ارتقا وبلاگ جیگر خانوم هستیم
مامانی و بابایی
پاسخ
[سلام عزیز ممنون راستش نمیدونستم کجا پست گذاشته بودم خیلی لطف کردی زنده باشی خودت و دخمل گلت چه سعادتی که شما هم تولدت با محیای من یکماهه میبینم که روز معلم هم به دنیا اومدی انشالا یادم بمونه بهت تبریک بگم گلم راستش عکسهای موبایل رو گذاشتیم روی دی وی دی حالا دی وی دی کامپیوترمون خراب شده احتمالا طول میکشه تا بتونم اپدیتش کنم متاسفانه ]
الهام مامان محیا
12 آذر 92 15:55
خصوصی فرستام عزیز چک کن
مامانی و بابایی
پاسخ
ممنون لطف کردی